طــرزِ تـازهــ

مـا زنــده بر آنیــم کـه آرام نـگـیـریــم ....

طــرزِ تـازهــ

مـا زنــده بر آنیــم کـه آرام نـگـیـریــم ....

طــرزِ تـازهــ

جائی برای نگارش آنچه بدان
معتقدم ...
می دانم ...
دوست می دارم ...
و برایم ارزشمند است ...
و علاقه مند به اشتراکشان با دیگران هستم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
۲۴
خرداد

سه کیلو کاهش وزن! تو 14 روز !!


یکشنبه ...

امروز 8 قاشق سحری با مرغ دوست داشتنی خوردم.... با ماست و کدو و شوید...

الحمدلله ...

صبح رفتم سر کار ... با مدیر احمقم بحثم شد شدید ... اونقدر که واقعا عصبی شده بودم...

اومدم و به دوستم صدیقه ی عزیز پیام دادم که اگر کار سراغ داره بگه ... هنوز پیام دلیور نشده بود که زنگید و گفت سعیده میخوامت ! پاشو بیا روزنامه خراسان ...

منم از خدا خواسته ... از همون احمق اجازه گرفتم و اومدم بیرون به سمت روزنامه خراسان ...آفتاب و گرما عجیب اذیتم کرد... همه مسیر آفتاب بود وچادر مشکیم با تمام توانش داشت زیر اشعه های خورشید رو برای من جذب میکرد...

خیلی اتو مسیر اذیت شدم... خیلی ... تشنگی و حرارت عجیبی سراغم اومد... تو خیابون دو بار اشکم ریخت بابت مصیبت ارباب ....

بگذریم ..

رسیدم مرکز آموزش تخصصی رسانه خراسان شهید صادقی 18 ... صدیقه ی مهربونم اونجا بود... واسه خودش خانم مدیری شده عزیزم...

حرف زدیم و فرم درخواست کار رو پر کردم... بهش گفتم که تا 31 قرارداد دارم تو موسسه و تعهد دارم و نمیتونم زودتر از اون از موسسه خارج بشم و تمایلی هم به عقد قرار داد جدید ندارم...گفت مسئله ای نیست و فقط یه روز دیگم باید بیای برای مصاحبه که گفتم مشکلی نیست...

از اونجا رفتم آموزشگاه ...برای تولد سمانه (دوست مشترک من و مامان که باهاش آموزشگاه داریم) کیک تولد درست کنیم....

خیلی حالم بد بود... خونش هم صدف بود و کلی تو راه بودم... گرما هم بد تر و شدید تر شده بود...

بدنمم اونقـــــــــــــــــــــــــــــدر درد میکرد که یکی بهم میخورد میخواست داد بزنم...

خلاصه به سختی رسیدم آموزشگاه ....

کیک خیلی خوشگلی درست کردیم... خیلی قشنگ شد...

بعدش هم تقریبا بیهوش شدم رو تخت تو اتاق خوابم برد از خستگی و فشار شدید روزه...

وقتی پا شدم به سمانه گفتم ترازو رو بیاره برام...

شگفت انگیز ترین و پر استرس ترین اتفاق بعد از 14 روز تلاش و جهاد و خودداری !!

سه کیلو از اضافه وزنم کامل کم شده بود ...

ســـــــه کیلو !!

باورم نمیشد ... چندبار دیگه هم رفتم رو وزنه ...ولی واقعی بود ... دقیقا سه کیلو کم کردم ....

تو پوست خودم نمی گنجیدم ...

با اون درد پریدم بغل مامان و سمانه ...

اونام کلی خوشحال شدن ... سریع به سعید و حمیده و ماریا جون و صابره و سمانه و مهسا و چند تا دیگه از رفقا که منتظر این اتفاق بودن پیام دادم...

خـــــــــــــــــــدااااااااااااااااااااااا ....

ماریا باورش نمیشد ...

خودمم باورم نمیشه ...

واقعا هم سایزم کم شده و هم وزنم ...

از این بهتر نمیشه ...

یعنی هفته ای 1.5 کیلو کم کردم ...

الحمدلله ...

 

اومدم خونه ...

افطار سبک نون پنیر و چایی عسل و سوپ خوردم ...اگر بتونم عسل چایی رو هم حذف کنم کم کم محشر میشه دیگه ...

تا الانم میوه و سالاد خوردم و بیسکوئیت و چایی و دو لیتر هم آب !!

منتظر فردا هستم تا باز یه روز هیجان انگیز رو آغاز کنم و قدم بعدی به سمت کاهش وزن رو بردارم....

از دیداراختصاصی و افطار فردا با تولیت تو تالار آیینه حرم انصراف دادم و کارتمو به کس دیگه ای واگذار کردم تا حتتتتتما برم ورزش و بینش وقفه نیوفته ...

خدایا کمکم کن ...

این ارادمو قوی کن ...

اگر همینطور پیش برم، خیلی خیلی خوب میتونم به وزن ایده آلم برسم ....

  • سعیده حسینی
۲۴
خرداد

قدم یازدهم دوازدهم،  سیزدهم

امروز ینی 5 شنبه از بدن درد و گرفتگی شدید عضلات به شدت رنج میبردم...

در حدی که کارای معمولیم هم مختل شده بود و حرکت بسی سخت بود برام...

ولی خب با این امید که رو به بهبود باشم و این دست دردهای منتج از ورزش تموم بشن طی یک هفته، واقعا شاد بودم  و به طرز عجیبی از درد هم لذت می بردم...

سحر خیلی کم برنج با مرغ رو خوردم و صبح طبق روال سر کار رفتم و برگشتم و استراحتتا اینکه زمان افطار رسید و فهمیدم منزل آقای مطلبی، برنامه هیئت هست و افطار هم مهمانشونیم...

خلاصه رفتیم ...

سفره ی رنگین پر از چیزهای خوشمزه یک طرف و رژیم من هم یه طرف ...

علی رغم گرسنگی زیاد و شدید، جالب بود که چیزهای هوس انگیز سفره نتونستن ترغیبم کنند که حتی ازشون بچشم!

زولبیا! بامیه! شربت ! فرنی! کباب کوبیده !!
هیچ کدومشون جذبم نکرد...

طبق روالم خرما و نون و پنیر و سوپ خوردم و در کمال ناباوری مادرم، دست به هیچ چی از سفره نبردم و نخوردم....

حتی با وجود تشنگی عجیب و فقدان آب و یا دوغ آبعلی، از شربت شیرین و دوغ چرب لب تر نکردم و یه چایی دیگه خوردم جهت رفع تشنگی مفرطم...

سفره ی افطار رو با همت همدیگه جمع کردیم و رفتیم تو حیاط که تقریبا دیگه داشتم از تشنگی پرپر میزدم که مامان درخواست آب دادن به صاحبخانه و من به مطلوبم رسیدم و چیزی هم کم نداشتم ...

شب هم که رفتیم حرم...

روز دوازدهم

جمعه !

سحر کلا 7 قاشق برنج با سینه مرغ خوردم و در حد مرگ سیر شدم و دست از غذا کشیدم...

جمعه بود و فرصت خوبی برای استراحت و بهره ها بردم ...چقدر روزه با این همه استراحت، آسونه ...

افطار امروز هم ولیمه دختر خوشگل منیره دوست عزیزم بود که رفتیم رستوران نارمک!

چیزهای معمول افطار بود ... و تقریا همشون برای من ممنوع !

به سوپ و نون و پنیر اکتفا کردم الحمدلله ...تا غذا آوردن و چلو ماهیچه بود ... من  نصف ماهیچه ی پرسم رو خالی خوردم...

لذیذ بود ولی این هم ممنوع بود ! کلا هر هفته یه بار اجازه دارم گوشت بخورم و باید گوشت سفید مصرف کنم کلا!

اما باز هم تونستم خودداری کنم... الحمدلله ...

 

تا سحر با آب و بیسکوئیت دی جس تیو سر کردم... و البته میوه ...

شنبه

سحر 5 قاشق برنج با مرغ خوردم و ماست و کدو و شوید... خیلی عالی بود... شدیدا سیر شده بودم...

چقدر خوبه آدم با غذای کم سیر بشه.... عالیه!!

رفتم موسسه و برگشتم و استراحت و بعد هم یه قاشق عسل توی بطریآبم ریختم برای ورزش ! و دو تا تخم مرغ جوشوندم که با خودم ببرم باشگاه تا سفیده هاشو بخورم...

افطار یه کف دست نون با یه ذره پنیر و یه چایی عسل خوردم و موقع حاضر شدن برای رفتن به باشگاه، هم یه کمی از مرغ ها مانده از سحر رو خوردم...

خوب بود ... در اصل عالی بود...

20:10 اذان بود...

من 20:20 تو راه باشگاه بودم.... خیلی پرانرژی و سرحال... الحمدلله ...

20 دقیقه تردمیل 4.8 زدم و بعد هم رفتم پیش ماریا جون ...

از الان دیگه رفتم رو کار با دستگاه های ورزشی رو شروع کردم...

سوار شدن رو بعضیاش مکافاته واقعا !!

ماریا جون هم کلا زوم کرد رو پاهام و فقط و فقط بهم حرکت پا داد ...

خیلی سخت بود... خیلی فشار روم اومد... اونقدر که بینش داد میزدم و ناله میکردم...ولی ماریاجون کوتاه نمی اومد و میگفت باید هر حرکت رو سه ست 20 تایی بزنی و سیکلشو کامل کنی و فشار بیاری تا باز بشی ....

خلاصش که آش و لاش پیاده ساعت 10 برگشتم سمت خونه ... توراه تخم مرغ ها رو میخوردم و زرده های نازنینشو میریختم واسه گربه ها و گنجشک ها تا کلسترول بگیرن خخخخخخ

بدنم بست..

حتی با دوش آب داغ بعد از ورزش هم فرق چندانی نکرد...

تا سحر یه کاسه ماست و کدو و شوید خوردم وآب که چربی سوز بمونه بدنم...

 

  • سعیده حسینی
۱۹
خرداد

قدم هفتم، هشتم، نهم، دهم

سلام

از قدم هفتم دیگه روزه شدم ...

روزگار روزه هم که گرسنگی و تشنگی رو پایه ثابت داره ...

ولی خب با پرهیزهای من، بیشتر و شدیدتر هم شدند که من خیلی خیلی راضی ام ...

سحرها رو بیشتر از ده قاشق برنج نمی خورم... اونم با مرغ ... افطارها رو هم یک کف دست نون و سوپ ...

با دوغ آبعلی...که خدائیش میچسبه! (یادم باشه از مربیم راجع به دوغ آبعلی بپرسم حتما)

خلاصه دیگه ... تا الان حسابی به رژیم پایبند بودم الحمدلله با توفیق خدا و دعا و همکاری و پشتیبانی مادر مهربانم ...

__________________

امروز قدم دهم بود...

این قدم با یک حرکت مهم و شاید مهم ترین حرکت زندگیم همراه بود و اونم کلاس ورزش به صورت جدی بود...

با مشورت ها و بازدیدهایی که از چند تا باشگاه حرفه ای تو مشهد داشتم، به این نتیجه رسیدم که حتما کلاس خصوصی بردارم تا آسیب نبینم و نتیجه ی بهتری هم بگیرم...

باشگاه یکان هم به خونه نزدیک بود و هم مجهز و حرفه ای بود...

پس انتخابش کردم...

ساعتش رو هم بعد از افطار در نظر گرفتم که بتونم آبرسانی جدی به بدنم داشته باشم...

 

امشب برای اولین بار رفتم کلاس رو ...

مربی خیلی خیلی مهربان و خوش اخلاق و در عین حال خیلی خیلی جدیمو دیدم...

یه ربع راجع به رژیم و ورزش ها حرف زدیم ...

بنا شد، من تو سه جلسه خودمو نشون بدم که اگر بتونم خوب عمل کنم، اون هم انرژی اساسی تری روم بذاره و هر دومون نتیجه بهتری بگیریم ...

امروز در عین اینکه خیلی برام هیجان انگیز و شیرین بود، اما شدیدا سخت بود...

کار با وزنه و چوب و تردمیل اون هم ست های زیاد ...

و دراز و نشست.. اونم 50 تـــــــــــــا ...

حالت تهوع شدید گرفتم و سرگیجه که ماریا جون! گفت طبیعیه...

اینم بگم که بدم میاد مث مهدکودک بهش بگم ماریا جون! ولی خب همه ماریا جون صداش میکنن.. خخخخخخ

رژیممو بر اساس سحر و افطار برام بست... که خدائیش هم خوب بود و خیلی هم اصرار کرد که رو بدنم تو ماه رمضون فشار نیارم ... مخصوصا سحرها..ولی افطار رو بهم سخت تر تر گرفت ...

خلاصه اینکه خیلی شاد و سرحالم ...

الحمدلله ..

بهتر از این نمیشه...

خدایا خیلی خیلی ممنونتم که داری حسابی کمکم میکنی...

 

من میتونم لاغر شم...

و لاغر میشم ...

 

  • سعیده حسینی
۱۶
خرداد

در نمازم خم ابروی تو مشکوکم کرد

روزگاری ست ملقب به کثیر الشکّم 

  • سعیده حسینی
۱۶
خرداد

یک اتفاق مـــــهـــم

یکی از راه های خوب برای لاغری، مشوق داشتن هست...

مشوق های لاغری دو دسته اند:

اول خانواده و اطرافیانند که خب با همراهی و همدلیشون، کلی به آدم انگیزه میدن و اراده رو تقویت می کنند

دوم هم یک جایزه یا مشوق مادی !

از اون جایی که عادم ساده پوش و کم خرجی ام آرزوی پوشیدن لباس مدل دار و شیک و مارک و این ها رو ندارم و اصلا برام مهم نیست و نمیتونه بهم انگیزه بده!

خیلی فکر میکردم که چیو برای خودم انگیزه قرار بدم

تـــــــا ایـنـــکـه!
باباجیم فهمیدن تو رژیمم و بهشون گفتم من جایزه میخوام که وقتی لاغر شدم، بهم بدید!

گفتن هر چی خودت بگی، برات می خرم...

یه کمی فکر کردم .. گفتم : 

کتابخونه ! اون مدلی که دوست دارم !! ( از همین جا میشه فهمید من چقد اهل مطالعه ام و کتاب دوست خخخخخ )

مامانم گفتن: دیوانه! کتاب خونه چیه؟!

بگو برات لب تاپ بخرن! منم که حرف گوش کن!!

خلاصه ...

بناست وقتی لاغر شدم، بابابزرگ جان برام لب تاپ بخرن! همون چیزی که لازم دارم دقیقا..!

خلاصه !

الان دیگه هر ماده ی خوراکی رو یه لب تاپ میبینم که اگر بخورمش، می دوئه و از دستم فـــــــرار می کنه !!

 

 

  • سعیده حسینی
۱۵
خرداد

15/3/95

قدم ششم

شنبه و ما ادراک ما شنبه ؟؟

یک روز سخت ! با یک جمعی که کلا بیخیال رژیم و سلامتی بودن... با کلی خوراکی های رنگارنگ و خوشمزه و دوس داشتنی ....

صبح که یه سیب خوردم و با جمع همراه باغ شدم من باب فارغ التحصیلی!! چند دختر از پایه ششم دبستان !!(ینی اینقدر منو بیکار تصور کردن که اصرار و اصرار کردن برم اونجا !! )

باغ رفتن همانا و خامه شکلاتی وپنیر چرب همانا !!

فک کردید خوردم؟؟ عاره درست فکر کردید !! خخخخخ دو لقمه نون با خامه شکلاتی خوردم و چند تا هم با پنیر! بیشتر از یه کف دست هم نشد...

رفتم تو باغ و چند تا توت و گیلاس خوردم ...

موقع برش زدن کیک رسید ...!!

دیگه نمیشد در برابر کیک خود پزم مقاومت نشون بدم! یه تیکه خیلی کوچیک رو خوردم... تا ناهار هی دور اون باغ راه رفتم از شدت عذاب وژدان!!

قبل از ناهار، کاهو و کرفس هایی که برده بودم رو خوردم... تا کمتر ناهار بخورم و اشتهام کم بشه...

ناهار اومد! بسی خوشمزه و خوشبو و چرررررب !!!

یه پرس جوجه کباب ... همه برنج رو خالی کردم تو یه ظرف دیگه به جز 8-9 قاشق ..

مشغول تناول شم... الحمدلله سیر شدم ... خدا رو شکر خیلی خوشمزه بود...

عذاب وجدان نداشتم..

دسر اومد K خدااااااااااا چرا دقیقا وقت رژیم اینقدر چیزای خوشمزه میاد جلو عادم؟؟

به اطرافیان گفتم: من از این دسر نمی خورم !! گفتن می خوری !

پا شدم !

نخوردم !

این است اراده ی سعیده !! بهله !

راه رفتم و راه رفتم تا خسته شدم...

کمی هم به جمع و جور کردن و شستن ظروف کمک کردم...

نشستم... از لحظه ای که نشستم هی بچه ها چیپس و پفک و پاستیل و ذرت و باز کردن و هی تعارف کردن و منم آب دهنمو قورت دادم و نخوردم... دیگه کلافه شده بود... یه لحظه یه ظرف پسته خام کنارم دیدم! بی محابا برش داشتم و چند تا پسته خام خوردم... با خودم گفتم اگه کالری داره، حداقل خاصیت هم داره خب !! خخخخ

دو تا هم چایی خوردم ...

شکلات و شیرینی و نقل و سوهانی بود که دور میگردوندند...ولی دریغ از یه دونش که بره تو شیکم من !!

برگشتم آموزشگاه و سفارشات رو درست کردیم... پنجاه تا پیراشکی و پنجاه تا تیرامیسو!

یه مقداری از تیرامیسو چشیدم ... عالی بود! عاشق این دسرم...ولی ... K

الانم اومدم خونه دارم کرفس و آب میخورم و می نویسم براتون !!

از روندم و توانایی استقامت در برابر نخوردنم راضی ام J

الحمدلله و المنه 

  • سعیده حسینی
۱۵
خرداد

12الی 14 خرداد 95

قدم دوم-سوم-چهارم

چهارشنبه سومین روز رژیم بود ... صبح پرنشاطی داشتم ... علی رغم اینکه فکر میکرد بی حال باشم !!

صبحانه یه کف دست نان جو خوردم با کمی پنیر و یه دونه گوجه ! خعلی چسبید  لذت بخش بود شدیدا ... رفتم موسسه و هیچی نخوردم و حتی گفتم که آقای علیجانی مهربان هم برام چایی نیارن...

تا ظهر همینطوری گذشت .. ظهر هم سوپ شیر رژیمی خوردم با ابلیمو ... خیلی کم..ولی دلچسب..

تا اینجا هیچ تخلفی نداشتم...

بقیه ی عصر رو هم یادم نمیاد چیکار کردم !! K

بگذریم...

میدونم چهارشنبه بدون تخلف ترین روز هفته ام بود الحمدلله...

پنج شنبه، صبح سیب خوردم و مبل به چیز دیگه ای نداشتم...دیر تر رفتم موسسه ...ولی شاداب.. دنبال چک و پول ! خخخخ که کلا جنه و کا بسم الله ! آماده نبود... اومدم خونه دیدم مامانم غذای مقوی و رژیمی درست کردن برام... چیکن استراگانف بدون روغن و بدون خامه و کم نمک ... خودم اومدوم و ادویه زدم و با ریحانه جان خوردیم... اولین بار تو رژیمم نان جو رو امتحان کردم...عجیب سیر کن هست...عجیییییب !!

مشغول آماده کردن غذا برای شام هیئت شدیم و تا شب هیچی نخوردم به جز یه دونه چایی ..

شب هم که غذاها آماده شد، چیزی نخوردم بازم به جز چند برگ جعفری...!

رفتیم هیئت و یکی و نصفی جوجه فاجیتا خوردم با یه کاسه سوپ... شدیدا لذیذ بود... الحمدلله...

لازمه که بگم اصلا گرسنه نشده بودم از ظهر تا شب تو هیئت...

بعدشم رفتیم حرم تا ساعت 1 شب!

 

صبح جمعه کرفس خوردم و از خوردن امنتاع کردم...

به هر حال روز آزاد بود و میخواستم بعد از چند روز برنج بخورم...! اونم باقالی پلو های مامان!!

از اون شکلاتی که عمه جان از سوئیس آورده بودن دو برش کوچیک خوردم... چه طعم عالی ای داشت !!

راهی ابرده شدیم...

اونجا هم 12 قاشق برنج خوردم و با چند تیکه سینه مرغ !

آجیل ها و پشمک حاج عبدالله با خود حاج عبدالله با خاندان حاج عبدالله همه با هم چشمک میزدن اساسی ! با خودم عهد کردم که نمیخورم ! و نخوردم ! حتی یه نصفه !

چند دونه تخمه و مغز و اینا خوردم و چایی +میوه ..

رسیدیم خونه آب و کرفس خوردم و دیگر هیچ !

یه عالمه ظروف بیرون شهر رو شستم و مشغول پختن کیک خامه ای شدم برای سفارش و بعد هم خوابیدم ینی راستش بی هوش شدم از خستگی ...

  • سعیده حسینی
۱۳
خرداد

بسم الله الرحمن الرحیم

قدم دوم 11/3/95

امروز دومین روز رژیم بود ...

روزی که با انرژی بیشتری همراه بود...و البته انگیزه ی بیشتر هم!

صبحانه یک سیب دلپذیر خوردم تا به قول آقا داداشم سیستم از قند سوز بره رو چربی سوز!

بعد از اون هم راهی موسسه شدم جهت عقد قرداد سال جدید بعد از سه ماه بی حقوقی و بی صاحابی K که اونم منجر به دریافت چک نشد و وعده ی فردا دادند!

توی موسسه گرسنه بودم ولی قابل تحمل بود...

تـــــــــا اومدم خونه و مرغ مامان پز رژیمی رو خوردم... خعلی خوشمزه بود نوش جونم...

بعد از اون در یک حرکت خاک بر سری گونه ی فجیع!! دوستم دعوتم کرد و یه هویی رفتم خونش و سفره پهن کرده اون جا تا اونجا K کلا چار نفر بودیم! و من هم که عاشق باقالی پلو با مرغ و سوپ...

یه کاسه کوچیک سوپ خوردم با 5-6 قاشق باقالی پلو و یه مقداری مرغ و سالاد ... چسیدااااا ولی خب همون لحظه تموم شدن غذا، حس خسران و پشیمانی شدیدی کردم... که هنوزم ساعت 12 شب، همراهمه هعی...

بعد از اون به جز دو تا خیاردیگه هیچی نخوردم تـــــــــــــــاااااااااااا عصر که رفتم آمزشگاه که امروز آموزش دسر داشتن... دسر ها که آماده شد، از هر کدوم یک قاشق مربا خوری تست کردم! از خوردن این اصلا پشیمون نشدم ! خخخخخخ

تا الانم فقط آب خوردم!

امشب سعید یک پیشنهاد هوس انگیز داد و اونم رفتن به شام بیرون بود!!! اونم بدون در نظر گرفتن رژیم من و خودش و خانمش!

خدا رو شکر ریحانه جان امروز مهمونی دعوت بود و بستی خورده بود!! که خب بنا شد نریم...

امروز هم به خیر گذشت...

میخوام زودتر ماه رمضون برسه و برم رو وزنه ببینم چقد کم کردم ...

خودم یه تغییراتی احساس میکنم.

ضمنا! امروز اصلا و ابدا مث دیروز اذیت نشدم! ( البته خب خیلی بیشتر از دیروز خورده بودم خخخخخ ) ولی در حالت تعادل خوبی بودم... الحمدلله ...

  • سعیده حسینی
۱۲
خرداد

قدم اول 10/3/95
سلام !
این تاریخ یه روز به یاد ماندنی در تاریخ زندگی منه !
چرا؟
چون تصمیم جدی گرفتم وزنمو کاهش بدم ...
اضافه وزنی که چندین ساله همراهمه و خب باعث تفاوت زیادی بین من و جمع دوستان همسالم همیشه بوده . اما ! دیروز یعنی 10 خرداد، تصمیم گرفتم برای همیشه باهاش خداحافظی کنم.
آدمای زیادی رو دیدم که اضافه  وزن داشتن و تونستن به وزن ایده آلشون برسن.
اینم بگم که انگیزه ام برای کاهش وزن، زیبایی نیست و سلامتیست...اما! خب از زیبایی حاصله از این تلاش برای سلامتی هم طبیعتا لذت خواهم برد...
امروز یعنی 11 خرداد 95، شروع به نوشتن هایی میکنم  پیرامون این اتفاق بزرگ تو زندگیم که برای اولین بار هست که خودم گرفتمش و ذکر و خیرم شده همین موضوع.
قبل از این تلاش های زیادی برای لاغری کردم ولی هیچ کدوم تصمیم خودم نبود و معمولا به خاطر و یا به تشویق دیگران بود ...
اما این بار اراده خودم هست و میخوام تا میتونم تقویتش کنم.
اما تجربه اولین روز رژیم:
دیروز رژیم #سیب رو شروع کردم-دستورش به نظر ساده می اومد و شدنی.. و اینکه واقعا سالم بود و همه مواد مورد نیاز بدن رو داشت. به جز روز اولش که فقط باید #سیب میخوردم!
نکته جالب توجه اینه که من اصلا سیب دوست ندارم و دقیقا تا دیروز! پیش نیومده بود که یه دونه سیب رو کامل بخورم!
ولی دیروز صبح تا ظهر سه تا سیب خوردم خیلی هم خوب بود و حس خوبی هم داشتم ...
امـــــــــــــــــــــا ظهر موقع ناهار که همه داشتن غذاهای رنگارنگ میخوردن، من در حال خوردن دردناک ترین و سردترین و بدترین ناهار زندگیم بودم!
خیلی سخت گذشت.. گرسنگی بهم غلبه کرده بود ... و تا پایان سفره و بعدش ذره ای احساس سیری نکردم.
تا عصر کمی استراحت کردم ..و بعد مشغول درست کردن دسر های آموزشی با دوستان شدم ... و این حس گرسنگی با وجود انواع شکلات ها و موس ها و دسر های خوشمزه و موادغذایی رنگارنگ، مدام بیشتر می شد. دلو زدم به دریا و یه برش خیلی کوچیک از دسر نسکافه ای که کم شکر و تلخ بود خوردم.
یه ذره حالم بهتر شده بود...ولی هنوز گزسنه بودم... فکر کردم یه سیب بخورم! ولی خب دوست نداشتم ...
با کلنجار های زیادی که تو ذهن داشتم یه دفه گفتم: سعیده!اگر سیب بخوری، با نفست مبارزه کردی.. هم اشتهاتو کم کردی نسبت به بقیه خوراکی ها و هم چیزی که دوست نداشتی رو خوردی!
سیبی زدم بر بدن ... آروم شدم رفتم برای انجام ادامه کارهای دسر ... .
بدنم از فشاری که روش اومده بود، تقریبا درد گرفته بود... سرم چند باری از شدت فشار، گیج خورد...ولی تمام سعیمو کردم که به عهد خودم با خودم وفا کنم وتخلفی نکنم.
 تا شب دووم آوردم ... ولی شب رو نتونستم دیگه سیب بخورم... سوپ شیر کم کالری خوردم و با یه کف دست نون سنگک و خواب خیلی عمیق و آرومی کردم ...
فردا، یعنی امروز، آغاز یک نگاه جدید به زندگی با برداشتن قدم دوم بود!

  • سعیده حسینی
۰۶
مرداد

#خــــــــــــــــــــــــــــــــــدایــــــــا





مـــــرا بـــه خاطــــــــــر همه ی مـورچه هایی که کشتم


#بــبــخـــــش

  • سعیده حسینی