طــرزِ تـازهــ

مـا زنــده بر آنیــم کـه آرام نـگـیـریــم ....

طــرزِ تـازهــ

مـا زنــده بر آنیــم کـه آرام نـگـیـریــم ....

طــرزِ تـازهــ

جائی برای نگارش آنچه بدان
معتقدم ...
می دانم ...
دوست می دارم ...
و برایم ارزشمند است ...
و علاقه مند به اشتراکشان با دیگران هستم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

قدم اول

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۸ ب.ظ

قدم اول 10/3/95
سلام !
این تاریخ یه روز به یاد ماندنی در تاریخ زندگی منه !
چرا؟
چون تصمیم جدی گرفتم وزنمو کاهش بدم ...
اضافه وزنی که چندین ساله همراهمه و خب باعث تفاوت زیادی بین من و جمع دوستان همسالم همیشه بوده . اما ! دیروز یعنی 10 خرداد، تصمیم گرفتم برای همیشه باهاش خداحافظی کنم.
آدمای زیادی رو دیدم که اضافه  وزن داشتن و تونستن به وزن ایده آلشون برسن.
اینم بگم که انگیزه ام برای کاهش وزن، زیبایی نیست و سلامتیست...اما! خب از زیبایی حاصله از این تلاش برای سلامتی هم طبیعتا لذت خواهم برد...
امروز یعنی 11 خرداد 95، شروع به نوشتن هایی میکنم  پیرامون این اتفاق بزرگ تو زندگیم که برای اولین بار هست که خودم گرفتمش و ذکر و خیرم شده همین موضوع.
قبل از این تلاش های زیادی برای لاغری کردم ولی هیچ کدوم تصمیم خودم نبود و معمولا به خاطر و یا به تشویق دیگران بود ...
اما این بار اراده خودم هست و میخوام تا میتونم تقویتش کنم.
اما تجربه اولین روز رژیم:
دیروز رژیم #سیب رو شروع کردم-دستورش به نظر ساده می اومد و شدنی.. و اینکه واقعا سالم بود و همه مواد مورد نیاز بدن رو داشت. به جز روز اولش که فقط باید #سیب میخوردم!
نکته جالب توجه اینه که من اصلا سیب دوست ندارم و دقیقا تا دیروز! پیش نیومده بود که یه دونه سیب رو کامل بخورم!
ولی دیروز صبح تا ظهر سه تا سیب خوردم خیلی هم خوب بود و حس خوبی هم داشتم ...
امـــــــــــــــــــــا ظهر موقع ناهار که همه داشتن غذاهای رنگارنگ میخوردن، من در حال خوردن دردناک ترین و سردترین و بدترین ناهار زندگیم بودم!
خیلی سخت گذشت.. گرسنگی بهم غلبه کرده بود ... و تا پایان سفره و بعدش ذره ای احساس سیری نکردم.
تا عصر کمی استراحت کردم ..و بعد مشغول درست کردن دسر های آموزشی با دوستان شدم ... و این حس گرسنگی با وجود انواع شکلات ها و موس ها و دسر های خوشمزه و موادغذایی رنگارنگ، مدام بیشتر می شد. دلو زدم به دریا و یه برش خیلی کوچیک از دسر نسکافه ای که کم شکر و تلخ بود خوردم.
یه ذره حالم بهتر شده بود...ولی هنوز گزسنه بودم... فکر کردم یه سیب بخورم! ولی خب دوست نداشتم ...
با کلنجار های زیادی که تو ذهن داشتم یه دفه گفتم: سعیده!اگر سیب بخوری، با نفست مبارزه کردی.. هم اشتهاتو کم کردی نسبت به بقیه خوراکی ها و هم چیزی که دوست نداشتی رو خوردی!
سیبی زدم بر بدن ... آروم شدم رفتم برای انجام ادامه کارهای دسر ... .
بدنم از فشاری که روش اومده بود، تقریبا درد گرفته بود... سرم چند باری از شدت فشار، گیج خورد...ولی تمام سعیمو کردم که به عهد خودم با خودم وفا کنم وتخلفی نکنم.
 تا شب دووم آوردم ... ولی شب رو نتونستم دیگه سیب بخورم... سوپ شیر کم کالری خوردم و با یه کف دست نون سنگک و خواب خیلی عمیق و آرومی کردم ...
فردا، یعنی امروز، آغاز یک نگاه جدید به زندگی با برداشتن قدم دوم بود!

  • سعیده حسینی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی