طــرزِ تـازهــ

مـا زنــده بر آنیــم کـه آرام نـگـیـریــم ....

طــرزِ تـازهــ

مـا زنــده بر آنیــم کـه آرام نـگـیـریــم ....

طــرزِ تـازهــ

جائی برای نگارش آنچه بدان
معتقدم ...
می دانم ...
دوست می دارم ...
و برایم ارزشمند است ...
و علاقه مند به اشتراکشان با دیگران هستم ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

قدم یازدهم دوازدهم سیزدهم

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۲ ق.ظ

قدم یازدهم دوازدهم،  سیزدهم

امروز ینی 5 شنبه از بدن درد و گرفتگی شدید عضلات به شدت رنج میبردم...

در حدی که کارای معمولیم هم مختل شده بود و حرکت بسی سخت بود برام...

ولی خب با این امید که رو به بهبود باشم و این دست دردهای منتج از ورزش تموم بشن طی یک هفته، واقعا شاد بودم  و به طرز عجیبی از درد هم لذت می بردم...

سحر خیلی کم برنج با مرغ رو خوردم و صبح طبق روال سر کار رفتم و برگشتم و استراحتتا اینکه زمان افطار رسید و فهمیدم منزل آقای مطلبی، برنامه هیئت هست و افطار هم مهمانشونیم...

خلاصه رفتیم ...

سفره ی رنگین پر از چیزهای خوشمزه یک طرف و رژیم من هم یه طرف ...

علی رغم گرسنگی زیاد و شدید، جالب بود که چیزهای هوس انگیز سفره نتونستن ترغیبم کنند که حتی ازشون بچشم!

زولبیا! بامیه! شربت ! فرنی! کباب کوبیده !!
هیچ کدومشون جذبم نکرد...

طبق روالم خرما و نون و پنیر و سوپ خوردم و در کمال ناباوری مادرم، دست به هیچ چی از سفره نبردم و نخوردم....

حتی با وجود تشنگی عجیب و فقدان آب و یا دوغ آبعلی، از شربت شیرین و دوغ چرب لب تر نکردم و یه چایی دیگه خوردم جهت رفع تشنگی مفرطم...

سفره ی افطار رو با همت همدیگه جمع کردیم و رفتیم تو حیاط که تقریبا دیگه داشتم از تشنگی پرپر میزدم که مامان درخواست آب دادن به صاحبخانه و من به مطلوبم رسیدم و چیزی هم کم نداشتم ...

شب هم که رفتیم حرم...

روز دوازدهم

جمعه !

سحر کلا 7 قاشق برنج با سینه مرغ خوردم و در حد مرگ سیر شدم و دست از غذا کشیدم...

جمعه بود و فرصت خوبی برای استراحت و بهره ها بردم ...چقدر روزه با این همه استراحت، آسونه ...

افطار امروز هم ولیمه دختر خوشگل منیره دوست عزیزم بود که رفتیم رستوران نارمک!

چیزهای معمول افطار بود ... و تقریا همشون برای من ممنوع !

به سوپ و نون و پنیر اکتفا کردم الحمدلله ...تا غذا آوردن و چلو ماهیچه بود ... من  نصف ماهیچه ی پرسم رو خالی خوردم...

لذیذ بود ولی این هم ممنوع بود ! کلا هر هفته یه بار اجازه دارم گوشت بخورم و باید گوشت سفید مصرف کنم کلا!

اما باز هم تونستم خودداری کنم... الحمدلله ...

 

تا سحر با آب و بیسکوئیت دی جس تیو سر کردم... و البته میوه ...

شنبه

سحر 5 قاشق برنج با مرغ خوردم و ماست و کدو و شوید... خیلی عالی بود... شدیدا سیر شده بودم...

چقدر خوبه آدم با غذای کم سیر بشه.... عالیه!!

رفتم موسسه و برگشتم و استراحت و بعد هم یه قاشق عسل توی بطریآبم ریختم برای ورزش ! و دو تا تخم مرغ جوشوندم که با خودم ببرم باشگاه تا سفیده هاشو بخورم...

افطار یه کف دست نون با یه ذره پنیر و یه چایی عسل خوردم و موقع حاضر شدن برای رفتن به باشگاه، هم یه کمی از مرغ ها مانده از سحر رو خوردم...

خوب بود ... در اصل عالی بود...

20:10 اذان بود...

من 20:20 تو راه باشگاه بودم.... خیلی پرانرژی و سرحال... الحمدلله ...

20 دقیقه تردمیل 4.8 زدم و بعد هم رفتم پیش ماریا جون ...

از الان دیگه رفتم رو کار با دستگاه های ورزشی رو شروع کردم...

سوار شدن رو بعضیاش مکافاته واقعا !!

ماریا جون هم کلا زوم کرد رو پاهام و فقط و فقط بهم حرکت پا داد ...

خیلی سخت بود... خیلی فشار روم اومد... اونقدر که بینش داد میزدم و ناله میکردم...ولی ماریاجون کوتاه نمی اومد و میگفت باید هر حرکت رو سه ست 20 تایی بزنی و سیکلشو کامل کنی و فشار بیاری تا باز بشی ....

خلاصش که آش و لاش پیاده ساعت 10 برگشتم سمت خونه ... توراه تخم مرغ ها رو میخوردم و زرده های نازنینشو میریختم واسه گربه ها و گنجشک ها تا کلسترول بگیرن خخخخخخ

بدنم بست..

حتی با دوش آب داغ بعد از ورزش هم فرق چندانی نکرد...

تا سحر یه کاسه ماست و کدو و شوید خوردم وآب که چربی سوز بمونه بدنم...

 

  • سعیده حسینی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی