ماریا جون!
قدم هفتم، هشتم، نهم، دهم
سلام
از قدم هفتم دیگه روزه شدم ...
روزگار روزه هم که گرسنگی و تشنگی رو پایه ثابت داره ...
ولی خب با پرهیزهای من، بیشتر و شدیدتر هم شدند که من خیلی خیلی راضی ام ...
سحرها رو بیشتر از ده قاشق برنج نمی خورم... اونم با مرغ ... افطارها رو هم یک کف دست نون و سوپ ...
با دوغ آبعلی...که خدائیش میچسبه! (یادم باشه از مربیم راجع به دوغ آبعلی بپرسم حتما)
خلاصه دیگه ... تا الان حسابی به رژیم پایبند بودم الحمدلله با توفیق خدا و دعا و همکاری و پشتیبانی مادر مهربانم ...
__________________
امروز قدم دهم بود...
این قدم با یک حرکت مهم و شاید مهم ترین حرکت زندگیم همراه بود و اونم کلاس ورزش به صورت جدی بود...
با مشورت ها و بازدیدهایی که از چند تا باشگاه حرفه ای تو مشهد داشتم، به این نتیجه رسیدم که حتما کلاس خصوصی بردارم تا آسیب نبینم و نتیجه ی بهتری هم بگیرم...
باشگاه یکان هم به خونه نزدیک بود و هم مجهز و حرفه ای بود...
پس انتخابش کردم...
ساعتش رو هم بعد از افطار در نظر گرفتم که بتونم آبرسانی جدی به بدنم داشته باشم...
امشب برای اولین بار رفتم کلاس رو ...
مربی خیلی خیلی مهربان و خوش اخلاق و در عین حال خیلی خیلی جدیمو دیدم...
یه ربع راجع به رژیم و ورزش ها حرف زدیم ...
بنا شد، من تو سه جلسه خودمو نشون بدم که اگر بتونم خوب عمل کنم، اون هم انرژی اساسی تری روم بذاره و هر دومون نتیجه بهتری بگیریم ...
امروز در عین اینکه خیلی برام هیجان انگیز و شیرین بود، اما شدیدا سخت بود...
کار با وزنه و چوب و تردمیل اون هم ست های زیاد ...
و دراز و نشست.. اونم 50 تـــــــــــــا ...
حالت تهوع شدید گرفتم و سرگیجه که ماریا جون! گفت طبیعیه...
اینم بگم که بدم میاد مث مهدکودک بهش بگم ماریا جون! ولی خب همه ماریا جون صداش میکنن.. خخخخخخ
رژیممو بر اساس سحر و افطار برام بست... که خدائیش هم خوب بود و خیلی هم اصرار کرد که رو بدنم تو ماه رمضون فشار نیارم ... مخصوصا سحرها..ولی افطار رو بهم سخت تر تر گرفت ...
خلاصه اینکه خیلی شاد و سرحالم ...
الحمدلله ..
بهتر از این نمیشه...
خدایا خیلی خیلی ممنونتم که داری حسابی کمکم میکنی...
من میتونم لاغر شم...
و لاغر میشم ...
- ۹۵/۰۳/۱۹
عمر دست خداست!